امیرعباسامیرعباس، تا این لحظه: 4 سال و 10 ماه و 30 روز سن داره

برای امیرعباس گلم

خاطرات پسر گلم

پسرک روروئک سوارِ من😊

عزیز دلم سلام شنبه هفتم دی ماه روروئک آجی ساره رو آوردم و توی اون نشوندمت. اول برات عجیب بود اما الان بهش عادت کردی. البته خیلی توش نمیگذارمت چون میگن خوب نیست ولی برای اینکه باهاش آشنا باشی بد نیست😉 ساره هم توش نشست و گفت از منم عکس بگیر😁 😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍 ...
10 دی 1398

شروع خوردنِ آبمیوه😘

عزیز دلم سلام از اول این هفته میوه دادن به شما رو شروع کردم البته با عصاره خوریِ صورتی و به قول ساره دخترونه ات😁 اولش زیاد دوست نداشتی اما دو روزه که بهتر میخوری. فعلا فقط سیب رو شروع کردم. انشاالله که سلامت باشی گلم😊 😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍 ...
12 آذر 1398

غذاخوردن امیرعباس😘

دوشنبه ۲۷ آبان ماه آغاز ۶ ماهگی و شروعِ غذاخوردن امیرعباس جان😊 اولین غذا: فرنی با آرد برنج ( که از دو روز قبلش با خرده برنج بومی درست کردم) و شیر مادر.😁 زحمت دادنش به امیرعباس رو هم ساره جون کشید.😘 آخه خیلی وقت بود منتظر این لحظه بود و هر روز دوست داره این کار رو خودش بکنه. هر بار با بسم الله دهنش رو باز میکنه و میخوره و بعد با الحمدلله اون قاشق تموم میشه. روز اول یه قاشق چایخوری بهت دادم. دیروز دو تا و امروز ۳ تا. خداروشکر انگار دوست داری.😍😍😍   ...
29 آبان 1398

دَمَر افتادن امیرعباسم😘

سه شنبه ۱۴ آبان ماه ساعت ۴:۱۵ بعدازظهر شما برای اولین بار به تنهایی دمر افتادی فدای شما بشم من عزیزم😍 روی بالش گذاشتمت و رفتم دستشویی، وقتی برگشتم دیدم روی پهلو تابیدی و آخرین تلاشت برای دمر افتادن رو کردی و بدون کمک من روی شکمت خوابیدی و سرت رو بالا گرفتی.🤗 بهت تبریک میگم عزیز دلم. اینقدر ذوق کردم و قربون صدقه ات رفتم که نگو.😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘   ...
28 آبان 1398

دو ماهگی و اولین عید غدیرت مبارک پسرکم😘

۱۷ مردادماه دو روزه که سعی میکنی صداهایی از خودت دربیاری، فکر کنم کم کم شروع به آقا گفتن و خندیدن بکنی. وقتی باهات حرف میزنیم توی چهره مون نگاه میکنی و گوش میدی. امشب خونه ی مادرینا بودیم، عمه لباس قرمز پوشیده بود، شما توی تشکت خوابیده بودی و نگاه میکردی. برای اولین بار دنبال کردن نگاهت رو به صورت ادامه دار دیدیم. عمه که حرکت میکرد شما با نگاهت دنبالش میکردی حتی با رفتن اون سرت رو بالا می کردی و از بالا نگاهش میکردی.🤗 راستی دو سه روزه که صدای جغجغه رو هم دوست داری، قبلا اصلا با صداش آروم نمی شدی و رفلکس نشون نمی دادی اما الان با صداش آروم میشی.😊 ۱۸ مردادماه امروز ظهر بردمت حمام. سایز لباسها و پوشکت رو یه سایز تغییر دادم ...
30 مرداد 1398

اولین ها😁

امیرعباسم سلام پنجشنبه ۳ مردادماه صبح رفتیم دوباره برای آزمایش زردی، آخه دکتر گفته هر دو هفته یکبار چک بشه. خداروشکر زردیت پایین تر اومده بود و ۱۰ شده بود.😄 ظهر که پوشکت رو عوض کردم حلقه ات افتاده بود: سرِ ۵ روز. زود افتاد پس معلومه شُکرِ خدا خوش زخمی گلم.😊 یه خبر دیگه هم اینکه شب پنجشنبه برای اولین اشک توی چشمات جمع شده بود و گریه میکردی تا من اومدم بهت شیر بدم. لبخند از همون اول خیلی میزدی اما هنوز انگار در واکنش به رفتار و اعمال و نگاههای ما نیست.😉 جمعه رفتیم خونه ی آقاجون و شما با خانومجون رفتی حمام. انشاالله از دفعه ی بعد خودم میبرمت حمام.😁 شنبه ۵ مروادماه امروز چهلمین روز زندگی شماست گل پسرم. مبارک باشه. دیگه ساعات بیداریت خیلی...
11 مرداد 1398