امیرعباسامیرعباس، تا این لحظه: 4 سال و 10 ماه و 21 روز سن داره

برای امیرعباس گلم

خاطرات پسر گلم

گالری عکسهای ۱۱ ماهگی

پسرم، عزیزترینم، به خود می‌بالم که فرزندی چون تو دارم. و از خدای خویش بیش از همیشه سپاسگزار وجود نازنینت هستم. همیشه باش. همینقدر نزدیک. همینطور مهربان. همین‌اندازه ستودنی… یک نفر باشد.. که وقتی نکاهش میکنی.. نه اینکه غصه هایت یادت برود .. نه.. ولی یادت بیاورد .. دلیل بزرگتری برای خوشحال شدن داری.. وتو پسرم.. بزرگترین دلیلی عزیزترینم   میخواهم به خورشید بفهمانم   تو پر نورتری تو زیبا تری به دنیا بفهمانم تو برای من از هر چیز دیگر مهم تری   کوچک رویایی من   دنیا اگر خودش را بکشد نمی تواند به عشق من به تو شک...
18 خرداد 1399

عکسهای ده ماهگی امیرعباس جان😘

عزیز دلم سلام ببخش که اینقدر کم برات می نویسم و وبلاگت رو به روز نمی کنم. اصلا شرایط خوبی نداشتم. حالا فعلا عکسهای ده ماهگیت رو با تقریبا یک ماه و نیم تاخیر برات میگذارم و در پست های بعدی از این روزهات برات میگم. خیلی دوستت دارم عزیزم تا یه لحظه ازت غافل می شدیم حلقه ی شکلات ها رو به هم می زدی😁   ...
14 خرداد 1399

پسرکم دوستت دارم😍😍😍 نه ماه و نه روزگیت مبارک

پسرم ! وقتی که به تو نگاه میکنم نمیتونم وجود خدا رو منکر بشم آخه فقط خدا میتونسته موجودی رو به زیبایی و حیرت انگیزی تو خلق کرده باشه   فرزندم...   یاد قلبت باشد یک نفر هست که دنیایش را همه ی هستی و رویایش را به شکوفایی احساس تو پیوند زده و دلش میخواهد لحظه ها را با تو به خدا بسپارد   وقتی شادمانه می خندی و به یکدیگر عشق می ورزیم دنیا از آن من است   حال که تو را دارم دیگر از خدای خود چه می خواهم       این روزها به خاطر داشتنت       بی اغراق لبریز از عشق و محبت هستم😊 پسرم بخند آنچنان که از قهقه ی مستانه ات گوش...
4 فروردين 1399

نه ماهگی گل پسر😍😍😍

چقدر زود داری بزرگ میشی پسرم. نه ماهگیت مبارک عزیزم 8 اسفند ماه شروع کردی به سینه خیز رفتن. حالت چهاردست و پا هم به خودت می گیری اما نمی تونی هنوز در این حالت بری. بغلم که میای وقتی بقیه بهت میگن بیا قائم میشی تا نری😉 وقتی میگیم بیا بغلم دستهایت رو باز میکنی و میخوای بیای. وقتی بابایی از سر کار میاد اگه همون موقع پیشت نیاد و بغلت نکنه گریه میکنی!😣 لبهات رو روی هم فشار میدی و میگی بابابابابابابابا لب پایینی رو میبری تو و از خودت صدا در میاری 😊 عاشق دستمال کاغذی و کاغذ و کتاب و دفتری که تا دستت میاد پاره میکنی و ریزریز میکنی و میخوای بخوری😉 مخصوصا وسایل ساره رو که همش باید از دست شما قایمش کنه😁 مهر و جانماز رو هم ...
29 اسفند 1398

۸ماهگیت با ده روز تاخیر مبارک عزیزم

پسر گلم سلام باز هم آمدم تا برایت بنویسم از هشت ماهگیت البته با ده روز تاخیر.😜 عزیزکم چقدر بزرگ شده ای. چقدر انگار روزها به سرعت سپری می شوند. باورم نمی شود که هشت ماهه شده ای.🤔 آنقدر شیرین شده ای که همه شیفته ات می شوند مخصوصا با لبخندی که همیشه بر لبانت جاریست. برای همه می خندی و خودت رو در دل همه جا می کنی‌.😊 اما از هشت ماهگیت برایت بگویم: کلی پیشرفت کرده ای.👏 • در غلت زدن دیگر حرفه ای شده ای و هدفدار غلت میزنی و به چیزی که میخواهی میرسی حتی با چندبار تغییرجهت دادن! • چهاردست و پاگرفتن را هم تا دو قدم میروی اما انگار خیلی برایت جذابیت ندارد و غلت زدن را به آن تجربه میدهی😉 • گاهی برای...
7 اسفند 1398

۷ ماهگی😘

پسر گلم سلام این پست رو دوم بهمن ماه نوشتم اما نشد پست کنم: قد:۷۱ دورسر:۴۵ وزن۹کیلو و نیم هفت ماهگیت مبارک البته با ۶ روز تاخیر😉 چقدر بزرگ شده ای در این یک ماه و چقدر پیشرفتهات چشمگیر شده😘 دیگه سریع دمر می افتی و چند روزی هم هست که می غلتی و سرعتت نسبتا بیشتر شده (اصلا چهار پایی کردن رو دوست نداری) برام جالبه غلتیدنت! مخصوصا وقتهایی که با تلاش بسیار با غلتیدن به چیزی که میخوای میرسی بهت افتخار میکنم. روروئک سواریت هم بهتر شده. قبلا فقط روی موکت می تونستی چند قدمی بری اما الان روی فرش هم میتونی البته با سرعت کم😁 که طبیعیه 😊 دیگه اینکه خیلی خواستنی تر از قبلا شدی. خنده های صدادار بیشتر شده مخصوصا وقتهایی که سار...
30 بهمن 1398

شش ماه و نیمگی و پایان انتظار من😘

عزیز دلم سلام باز هم پیشرفتی دیگر و پایان انتظار من 😊 سه شنبه ۹ دی ماه خونه ی خاله راضی بودیم که: برای اولین بار بدون کمکِ کسی یا چیزی خودت دمر افتادی. اینقدر ذوق رو کردم که نگو. من و خاله توی آشپزخونه بودیم و وقتی اومدیم تو رو در این حال دیدیم😊 روی شکم بودی اما انگار ناراضی و اصلا این حالت رو دوست نداشتی و گریه افتاده بودی😁 تا شب دو بار دیگه هم دمر افتادی. اولاش خیلی تلاش می کردی و با سختی بسیار و فقط روی پهلوی چپت دمر می افتادی اما الان دیگه به راحتی و روی دو پهلو دمر می افتی اما در کل خیلی این حالت رو دوست نداری شاید چون هنوز نمی تونی سینه خیز بری😉 بهت تبریک میگم عزیزم. خیلی دوستت دارم.😍😍😍 گریه میکردی ...
21 دی 1398

پسرک روروئک سوارِ من😊

عزیز دلم سلام شنبه هفتم دی ماه روروئک آجی ساره رو آوردم و توی اون نشوندمت. اول برات عجیب بود اما الان بهش عادت کردی. البته خیلی توش نمیگذارمت چون میگن خوب نیست ولی برای اینکه باهاش آشنا باشی بد نیست😉 ساره هم توش نشست و گفت از منم عکس بگیر😁 😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍 ...
10 دی 1398

نیم سالگیِ گل پسر😍

عزیز دلم سلام امروز شما ۶ ماه و ۱۲ روزه شدی.😍 ۶ ماه گذشت. نیم سال از عمر شما سپری شد. دلم میخواست برات یه جشن کوچولوی نیم سالگی بگیرم، دلم میخواست زودتر بیام و برات از این ماه زندگیت بنویسم اما ببخش این روزها اصلا دل و دماغ هیچ کاری رو ندارم.😐 فکر و ذهنمان فقط شده زندایی و دعا براش که از کما در بیاد و به زندگی برگرده... یکشنبه ی هفته ی پیش بردیمت مرکز بهداشت واسه مراقبت و واکسن ۶ ماهگیت. وزنت ۹ کیلو و ۱۰۰ گرم بود که گفتن یه کم نسبت به هم ست و سالهاست بیشتری و به خاطر شیری هست که میخوری، آخه آجی ساره هم تا شیر میخورد تپل بود و بعد که تحرکش بیشتر شد خیلی لاغر شد.😉 قدت ۶۸ونیم بود که گفتن خوبه و روی نموداره.😊 خلاصه که ...
8 دی 1398