امیرعباسامیرعباس، تا این لحظه: 4 سال و 10 ماه و 21 روز سن داره

برای امیرعباس گلم

خاطرات پسر گلم

۴ماهگیت مبارک عزیزم😘😘😘

عزیزکم سلام یک ماه دیگر هم گذشت و شما ۴ ماهه شدی.👏 4ماهگیت مبارک عزیزم😍😍😍 دو سه روزیست یاد گرفته ای با دستات چیزها رو بگیری البته خیلی نگه نمی داری در حد دو سه دقیقه هست اما محکم می گیری.😊 دستات رو بیشتر وقتها جلوی چشمات گرفتی و بهش نگاه می کنی، یعنی خیره میشی به دستات و اونها رو برانداز می کنی. یاد گرفتی دستات رو توی دهنت می کنی. اکثر اوقات هر دو تاش رو با هم و خیلی خوشمزه اونها رو میخوری😁 نگاه میکنی و می خندی. خیلی کم بلند بلند می خندی اما همیشه لبخند به لب داری. دوست داری باهات حرف بزنیم و تا از کنارت میرم نق میزنی و گریه می کنی. هنوز دمر نمی افتی البته اگه به پهلو بخوابونمت تلاش می کنی و به پشت می افتی اما خوب خیلی هم...
6 آبان 1398

روزت مبارک کوچولوی من😙

روزت مبارک کوچولوی دوست داشتنی من غنچه باغ زندگی! خنده‌هایت باصفاست و لبخندت زیباست. با تو از ته دل می‌خندم و می‌گویم: کودکِ کوچکِ من! روزت مبارک🤗 اینم هدیه ی ما به شما در اولین روزِ کودکِ زندگی شما😘😘😘😘 ...
21 مهر 1398

۳ماهگی گل پسری من😙

پسرکم سلام این پست رو باید ۱۳ روز پیش برات می گذاشتم اما اصلا فرصت نکردم از یه طرف واکسن و تولد ۶ سالگی ساره و آماده کردنش برای مدرسه و ورودش به مدرسه و از طرف دیگه هماهنگ شدن با مهر و زود بیدارشدنها و تزئینات دفتر ساره و ... شما هم که ماشاالله در حال بزرگ شدنی و مدام میخواهی بنشینم و باهات حرف بزنم. و اما این پست: سه ماهگیت مبارک عزیزکم. و شما در پایان ۳ماهگی وقتی باهات حرف می زدیم لبخند میزدی و هرازگاهی خنده ی صدادار داشتی. صداهایی از خودت درمی آوردی مثل آقا و ... دستانت دیگه همیشه مشت نبود و یه کم باز نگه می داشتی. وقتی شما رو می نشاندیم روی مبل تعادل داشتی و سرت رو برای یه مدتی بالا نگه می داشتی. در حالت دمر...
9 مهر 1398

محرم ۹۸

عزیزم امسال اولین سالیه که شما محرم در کنار ما هستی. یه لباس سیاه از ساره داشتم که برات کوچیک بود و بابایی  رفت برات لباس سیاه خرید و عزادار آقامون امام حسین شدیم. چقدر روضه ی امام حسین رو دوست داشتی. بیشتر می رفتیم خیابان بی سیم خیمه حسینی مجمع جوانان شهید مفتح. شما حتی وقتی که خواب بودی تا توی خیمه می رفتیم بیدار می شدی و تا آخر روضه چشمهات رو باز نگه می داشتی حتی شده به زور و به اطرافت نگاه می کردی و آروم بودی. با حضرت ابوالفضل عهد بستم که اگه خدا بهمون بچه داد خادم آقامون بشه و خدا شما رو به ما داد. انشاالله که به عهد من وفا کنی عزیزم و لیاقت نوکری آقامون رو داشته باشی. شب اولی که آماده ی رفتن به روضه شدیم. ام...
23 شهريور 1398

همایش شیرخوارگان حسینی

بخواب علی اصغرم بخواب و آرام بگیر. نمیدانم چگونه آرامت کنم. لبهای خشکیده ات به کویر می ماند و شیری نمانده تا سیرابت کند. آغوشم آرامت نمیکند و بی تابی ات قلبم را چنگ می زند. بخواب که این لشگر صدای گریه ات را نشنوند و تو را از من نگیرند. کودک شش ماهه ی من، سرباز کوچک من حوریان محو رخ مه پاره ات کعبه خیل ملک گهواره ات گردش چشمان تو عشق آفرین رشته قنداقه ات حبل المتین زینت آغوش و دامان رباب آینه گردان رویت آفتاب عالم و آدم همه محتاج تو بر سر دوش پدر معراج تو بسته بر هر تار موی تو نجات تشنه لب های تو آب حیات کودکی، اما به معنا پیر عشق روی دستان پدر، تفسیرِ عشق و دیروز روز علی اصغرِ حسین بو...
16 شهريور 1398

یه دورهمی کوچیک دوستانه به بهانه ی امیرعباس

سلام گلم سه شنبه ی هفته ی پیش یعنی پنجم شهریورماه فاطمه ها یعنی دوستان من اومدن خونمون هم برای اینکه دیداری تازه کنیم و هم برای چشم روشنی شما. چند ماهی بود که همدیگه رو ندیده بودیم مخصوصا بچه های همدیگه رو. چقدر به نظرم بچه هاشون بزرگ شده بودند. امیرعلی پسر فاطمه حلاجی ۵ سالشه و امسال میره پیش دبستانی. محمدحسین و زهرا هم بچه های فاطمه قضاوی هستند که محمدحسین ۴ سالشه و زهرا یک سالش. روز خوبی بود و خوش گذشت. ساره با بچه ها کمی بازی کرد اما بیشتر پایین بود چون فاطمه و عرفان اومده بودند و انگار با اونها راحت تر بود. دو ساعتی با هم بودیم و زحمت کشیده بودند و برای شما کادو گذاشتند. دست گلشون درد نکنه. اینم ...
10 شهريور 1398

واکسن دوماهگی

سلام عزیز دلم پنجشنبه ۳۱ مردادماه صبح اول آجی ساره رو گذاشتیم خونه ی آقاجونینا و شما رو برای چکابجواب بردیم پیش دکترت توی درمانگاه (خانم دکتر آقانیا). دکتر که دیدت گفت که خداروشکر همه چی خوبه هم وزنت،  هم قلب و گلو و .... بعد با بابایی بردیمت مرکز بهداشت واسه مراقبت دوماهگی و واکسنت با ۵ روز تاخیر. خداروشکر همه چی خوب بود فقط یه کم وزنت بالاتر از نمودارت بود که به خاطر اینه که شیر من چربه و شما یه کم تپل میشی تا وقتی که شیر میخوری، ساره هم همینطور بود و بعد به نمودارش برگشت. قد: ۵۸، وزن: ۶ کیلو و دور سرت ۳۹ برای واکسنت روی پای من نشستی و قطره فلج اطفال رو توی دهانت ریخت و به پای چپت هم واکسن زد. گریه کردی و با هق هق گریه ...
9 شهريور 1398

دو ماهگی و اولین عید غدیرت مبارک پسرکم😘

۱۷ مردادماه دو روزه که سعی میکنی صداهایی از خودت دربیاری، فکر کنم کم کم شروع به آقا گفتن و خندیدن بکنی. وقتی باهات حرف میزنیم توی چهره مون نگاه میکنی و گوش میدی. امشب خونه ی مادرینا بودیم، عمه لباس قرمز پوشیده بود، شما توی تشکت خوابیده بودی و نگاه میکردی. برای اولین بار دنبال کردن نگاهت رو به صورت ادامه دار دیدیم. عمه که حرکت میکرد شما با نگاهت دنبالش میکردی حتی با رفتن اون سرت رو بالا می کردی و از بالا نگاهش میکردی.🤗 راستی دو سه روزه که صدای جغجغه رو هم دوست داری، قبلا اصلا با صداش آروم نمی شدی و رفلکس نشون نمی دادی اما الان با صداش آروم میشی.😊 ۱۸ مردادماه امروز ظهر بردمت حمام. سایز لباسها و پوشکت رو یه سایز تغییر دادم ...
30 مرداد 1398

اولین ها😁

امیرعباسم سلام پنجشنبه ۳ مردادماه صبح رفتیم دوباره برای آزمایش زردی، آخه دکتر گفته هر دو هفته یکبار چک بشه. خداروشکر زردیت پایین تر اومده بود و ۱۰ شده بود.😄 ظهر که پوشکت رو عوض کردم حلقه ات افتاده بود: سرِ ۵ روز. زود افتاد پس معلومه شُکرِ خدا خوش زخمی گلم.😊 یه خبر دیگه هم اینکه شب پنجشنبه برای اولین اشک توی چشمات جمع شده بود و گریه میکردی تا من اومدم بهت شیر بدم. لبخند از همون اول خیلی میزدی اما هنوز انگار در واکنش به رفتار و اعمال و نگاههای ما نیست.😉 جمعه رفتیم خونه ی آقاجون و شما با خانومجون رفتی حمام. انشاالله از دفعه ی بعد خودم میبرمت حمام.😁 شنبه ۵ مروادماه امروز چهلمین روز زندگی شماست گل پسرم. مبارک باشه. دیگه ساعات بیداریت خیلی...
11 مرداد 1398