امیرعباسامیرعباس، تا این لحظه: 4 سال و 10 ماه و 12 روز سن داره

برای امیرعباس گلم

خاطرات پسر گلم

زمینی شدنت مبارک امیرعباسم😙

1398/4/14 19:33
306 بازدید
اشتراک گذاری

جمعه ۲۴ خردادماه

پسرکم سلام😙

روز زایمانم همینطور نزدیک میشد و استرس و انتظار من برای زمینی شدن تو شدیدتر.🤔

صبح خاله مریم زنگ زد و گفت که شب میخوایم بریم پارک برای شام.

تصمیم گرفتم به خاطر ساره جون ما هم بریم آخه گفتم معلوم نیست دوباره کی بتونیم بریم بیرون.😊

دیر رفتیم حدود ساعت ۱۱ شب بود اما خوش گذشت البته پارک خیلی شلوغ بود و یه کم برام سخت بود و استرس گم شدن بچه ها رو خیلی داشتیم آخه یگانه یه بار گم شد و با کلی گشتن و سلام و صلوات پیدا شد.😄

ساعت ۱ونیم بعد از نیمه شب به خونه برگشتیم و ساره جونی توی ماشین خوابش برد. من هم برعکس شبهای قبل که خوابم نمیبرد از خستگی تا اذان صبح یه خواب راحت داشتم.

بعد از اذان صبح دیگه خوابم نبرد.😁

شنبه ۲۵ خردادماه

صبح ساعت ۹ رفتیم بیمارستان.

ساره جون خواب بود و ما اون رو به عمه زهرا سپردیم.

باید کارهای بستریم رو انجام میدادم.

کارمون یه کم طول کشید (نوار قلب، متخصص بیهوشی، اکو قلب، نوار قلب نوزاد و ...) ساعت ۴ خونه بودیم و ساره هم حسابی خسته شده بود و دلتنگ ما.😊

شب انگار نمیخواست صبح بشه.

نگران بودم و دنیایی پر از استرس. استرس سالم بودن تو و سالم به دنیاآمدنت. استرس عمل و ...😐

یکشنبه ۲۶ خردادماه

صبح ساعت ۷ به همراه بابایی و خاله صدیق رفتیم بیمارستان.

البته قبلش کلی بوست کردم و میدونستم که حتی توی این یک روز دلم برای ساره خیلی تنگ میشه.

قرار شد ساره این روز رو بره مهمونی خونه ی دایی و با محمدجواد بازی کنه.😙

تا به بیمارستان رسیدیم لباسهام رو پوشیدم و سوند و سرم بهم وصل شد و انتظار شروع شد.

دو ساعتی منتظر بودم تا به اتاق عمل برم.

ساعت ۹ونیم صبح بود که به اتاق عمل رفتم و توی ریکاوری روی تخت دراز کشیدم و منتظر بودم.

با اینکه خیلی خوابم میومد اما اصلا خوابم نمیبرد.🙄

پلکهام سنگین شده بودند اما استرس مجال بر هم گذاشتنشون رو بهم نمیداد.

دو ساعتی هم اونجا منتظر شدم آخه کسی که قبل از من عمل داشت خونریزی شدید پیدا کرده بود و عملش طول کشیده بود.

خسته شده بودم و فقط دلم میخواست این انتظار به پایان برسه.😣

ساعت حدود ۱۱ونیم بود که منو برای عمل بردند.

آمپول بی حسی رو توی نخاعم زدند و دستهام رو بستند.

بدنم کم کم کرخت شد و از کمر به پایینم رو دیگه اصلا حس نمیکردم.

صدای شکمم رو می شنیدم و صدای دکتر و ماماها رو.

صدای گریه ی تو رو شنیدم😊 و بعد از اون کم کم احساس نفس تنگی کردم و انگار واقعا داشتم خفه میشدم.

لحظات سختی بود. نفسم بالا نمیومد.😣

برام توی سرمم چند تا دارو تزریق کردند و کم کم حالم بهتر شد.

عزیزکم تو رو نشونم دادند و بعد از پیشم بردنت.

توی نگاه اول برام خیلی شبیه ساره بودی و تجسم تولد شما.

آرام شدم و خدا را شکر کردم.😊

سالم بودی فقط یه کم تنگی نفس پیدا کرده بودی آخه دکتر گفت که بند نافت خیلی کلفت بوده و دورت پیچیده و مقداری هم مایع خورده بودی.  من همش می گفتم دکتر برام زودتر از موعد زمان عمل زده و شما هنوز برای بزرگ شدن در شکمم فرصت داشتی اما با این اوصاف خداروشکر کردم که دیرتر نشد و شما هرچند وزن چندانی نداشتی و ریزه بودی اما سالم به دنیای ما آمدی😊

بعد از عمل و فشاردادن شکمم، منو به اتاق ریکاوری بردند.

تو رو هم پیشم آوردند البته نیم ساعتی شما رو به بخش نوزادان بردند تا تنگی نفست خوب بشه و بعد آوردنت.

یه کم بعد منو به بخش منتقل کردند.😁

خداروشکر این بار خیلی اذیت نشدم چون هنوز پاهام بی حس بود که از تخت به تخت توی بخش منتقلم کردند اما بعد از تولد ساره حس پاهام برگشته بود و خیلی اذیت شدم.

با اومدنم به بخش، تو رو هم آوردند و خاله، لباسهات رو بهت پوشوند و با هر سختی ای که بود بهت شیر دادم.

از اول که به دنیا اومدی مشغول خوردن دستت بودی و خیلی هم خوشمزه میخوردی! و به محض اینکه پیشم اومدی بدون دردسر شیرت رو خوردی خداروشکر.🤗

پاهام حس نداشت و من درک کردم که کسانی که قطع نخاع میشن چقدر اذیت میشن. همش نگران بودم که نکنه حس پاهام برنگرده! تا عصر هم همین حالت رو داشتم.

پاهام مثل دو تا سنگ شده بود که هیچ قدرتی نداشت. حتی وقتی که خاله، منو به پهلو خواباند و پای چپم رو روی پای راستم انداخت اصلا متوجه نشدم و منتظر بودم تا بتونم به پهلو بخوابم!!!😕

ساعت انگار سپری نمیشد و درد من هم رفته رفته بیشتر میشد.

بعدازظهر خانومجون پیشم بود و شب هم خاله زهره.

شب نه من خوابیدم نه خاله زهره.

از بس درد داشتم و دلم میخواست هر چه زودتر پاشم و راه برم.

باید ساعت ۱۲ سوند رو خارج میکروند تا من راه برم اما ۲ونیم بعد از نیمه شب بعد از کلی دوندگی که خاله کرد بلاخره این کار انجام شد و من شروع به راه رفتن کردم.

هرچند که راه رفتن من در اون شرایط خیلی سخت بود اما خیلی بهتر شدم و روحیه ام بهتر شد.

خیلی گرسنه ام شده بود چون شام رو ساعت ۶ونیم بعدازظهر خوردیم اونم سوپ فقط چند قاشق. اما خوب غدا دنبالم نبود. میوه و آبمیوه و خوراکی بود اما غدا نبود و من تا صبح ساعت ۶ونیم گرسنه بودم.

خداروشکر که این روز هم به خوبی سپری شد.



دوشنبه ۲۷ خردادماه

هر لحظه که میگذشت برایم طولانی تر از قبل بود.

دیگه خسته شده بودم.

صبح که اومدن سرم رو ازم جدا کردند نفس راحتی کشیدم و خداروشکر کردم.

اول دکتر اطفال اومد و خداروشکر شما مشکل خاصی نداشتی غیر از یه معاینه ی دوباره که قرار شد چند روز بعد دوباره بیاریمت.

ادرار و مدفوعت رو هم کرده بودی و مشکلی برای ترخیصت وجود نداشت.

دکتر خودم هم اومد و اجازه ی ترخیصم رو داد.😊

پسرکم

ساعت ۱۲ بود که بلاخره از در بخش اومدم بیرون و چشمم به ساره افتاد و بابایی و خانومجون هم که کنارم بود.

چقدر ذوق کردم. پرید بغلم و من انگار تمام دنیا رو توی آغوشم داشتم.🤗

چقدر خوشگل شده بود و از کنار تو تکون نمیخوردی.

یه دسته گل دستش بود که بهم داد و گفت انتخاب خودش بوده. خیلی ناز بود.
بابایی هم یه گل خشک گرفته بود واسه شما.😍

خلاصه که سوار ماشین شدیم و رفتیم خونه.

اول که رسیدیم شما رو پایین بردیم و نشون مادر و عمه فاطمه دادیم و بعد رفتیم بالا طبقه ی خودمون.

قرار شد دو سه روزی رو توی اتاق ساره جون باشیم تا من موقع دستشویی و حمام رفتن مشکل زیادی نداشته باشم اما اونجا هوا فوق العاده گرم بود.😐

بعد از ناهار، خانومجون، شما رو برد حمام و داداشی کلی گریه کرد اما حسابی تمیز شد.

خیلی گرم بود و من پشت سر هم عرق میکردم.

ساره همش دوست داشت شما رو بغل کنه به اضافه ی بغض غریبی که داشت و سر هر چیز کوچکی بهانه می گرفت.😣

بابایی از طرف شما براش یه هدیه خریده بود.

یه کلبه ی بازی که مدتی بود آرزوش رو داشت و حسابی از دیدنش ذوق کرد و گفت که خدا و فرشته خانوم از طرف داداشی این هدیه رو برام آوردن.

خداروشکر که هدیه اش رو دوست داشت.😄

عصر خاله مریم با بچه هاش اومدن خونه مون و شما رو دیدن. ساره هم کلی با نجمه سادات و امیرمهدی بازی کرد.

ساره باز هم منتظر مهمون بود اما اون شب دیگه مهمون نداشتیم و کلی پکر شد.

خیلی دوستتون دارم کوچولوهای من😍














 

پسندها (2)

نظرات (1)

یلدا
24 تیر 98 10:40
خدا حفظش کنه.