امیرعباسامیرعباس، تا این لحظه: 4 سال و 10 ماه و 18 روز سن داره

برای امیرعباس گلم

خاطرات پسر گلم

روزهایی که گذشت🤗

1398/4/14 22:05
492 بازدید
اشتراک گذاری

عزیزم امروز بیستمین روز تولدته.😊

بیست روز توام با درد، استرس، گریه، شادی و ... گذشت

دردهای من اما انگار تمامی نداشت.😣

دو روز اول بهتر بودم اما کم کم اثرات بی حسی از بدنم بیرون میرفت و درد تمام وجودم را فرامی گرفت.

نه می تونستم بخوابم نه بشینم نه راه برم.

صبح ها حالم بهتر بود اما بعدازظهر درد امانم را می برید.

وقتی روی تخت دراز می کشیدم دیگه نمیتونستم از جام بلند بشم و بابایی یا خانومجون باید دستم رو می گرفتن و کمکم میکردن تا بتونم بلند بشم.😑

همه ی این دردها برام قابل تحمل بود وقتی که تو رو میدیدم که کنارمی و سالمی.😊

توی این چند روز خاله ها و دایی ها و عمه فاطمه اینا اومدن و شما رو دیدن. همشون میگفتن وای چقدر ریزه هست این پسر، اصلا با عکسش قابل قیاس نیست آخه خیلی توی عکست تپل بودی اما همش انگار بادِ راه بوده.🙄

شما فقط ۳ کیلو بود و روز پنجم تولدت هم که خانومجون و بابایی برای تیروئید و شنوایی سنجی و تشکیل پرونده ی بهداشتت بردنت ۲کیلو و ۸۴۰ گرم شده بود و گفتن که توی ده روز اول تولدشون بچه ها وزن کم میکنند.

شنبه ی هفته ی گذشته یعنی هفتمین روز تولدت احساس کردیم زرد شدی و همون شب بابایی و خانومجون و ساره با هم شما رو بردن دکتر و فهمیدیم که زردی داری و بالاست.😣

اون شب خیلی گریه کردم و روز یکشنبه بعد از اینکه دوباره آزمایش گرفتن به توصیه ی دکتر رناسیان شما رو به بیمارستان بردیم تا بستری بشی. آخه زردیت ۱۷ بود.😔

از خونه تا بیمارستان گریه کردم.

نمیتونستم خودم رو کنترل کنم.

وقتی بستریت کردیم مادرها توی یه اتاق بودن و بچه ها هم توی بخش نوزادان.

ساعت ۱۲ بود و من ناهارم رو هم دو سه تا قاشق خوردم و دیگه دلم نمیخواست.

تا کلی وقت گریه میکردم. مسئول بخش میگفت برو خداروشکر کن که بچه ات سالمه، زردی که چیزی نیست و تا یکی دو روز دیگه خوب میشه اما خوب من نمیتونستم شما رو توی اون حالت توی دستگاه ببینم با چشمهای بسته.😢







یک ساعتی مامانم پیشم بود و بعد رفت.

دو روز توی بیمارستان بودیم.

سر ساعت شیرت رو میخوردی و میخوابیدی.

فقط اولش یه کم بی قراری کردی اما در کل بچه ی آرومی هستی.

خودم هم خیلی اذیت شدم آخه هنوز درد زیادی داشتم اما چاره ای نداشتم و باید تحمل میکردم.😣

خداروشکر با کمک دستگاه ۱۲ لامپه، زردی شما در عرض دو روز به ۷ رسید و ما مرخص شدیم.

بابایی کار داشت و عمه و خانومجون دنبال ما اومدن و به خونه رفتیم.😊

شب آقاجون اومد و بلاخره اسمت رو گذاشتیم.

امیرعباس عزیز من.😚



عموجواد و عمومحمود هم دیدنت اومدن.

پنجشنبه هم دوباره شما رو برای چک کردن زردیت بردیم. دو سه بار سوزن زدن تا رگت رو پیدا کردن. خیلی گریه کردی و منم همراه با تو گریه میکردم.

زردیت ۱۱ شده بود و دکتر گفت خوبه و زیاد نیست.

یکشنبه دوباره شما رو بردیم آزمایش، خداروشکر زردیت بالا نرفته بود و همون ۱۱ بود.😊

بعدش رفتیم بهداشت اما گفتند که وزن نگرفته ۳کیلو و ۱۸۰ بود که ۱۲۰ گرمش رو به خاطر مای بیبیش کم کرد!!!

دور سرش هم ۳۵ شده بود که گفت کمه. من که قبولشون ندارم و به نظرم استرس الکی به آدم وارد میکنند. مخصوصا که تا دیدن گفتن زردیش بالاست، خوب شد همون موقع رفته بودیم آزمایش و میدونستیم چنده وگرنه چه حالی می شدیم با این حرفهای خانم مسئول!!🤔

امروز جمعه هست و من مدام استرس بالارفتن زردی شما رو دارم.😐 اما توکل بر خدا. من شما رو بیمه ی حضرت عباس کردم و وقتی توی شکمم بودی در حالی که من نمیدونستم پیاده روی اربعین به کربلا رفتیم و از خود آقا خواستم که شما رو بهمون بدن و خادم درگاهشون باشی😚

و اما از احوالات خواهرت ساره جون در این روزها بگم:

فوق العاده بهانه گیر شده

بغض میکنه گریه میکنه😣

همش میخواد شما رو بلند کنه و وقتی که از این کار منعش می کنیم ناراحت میشه.

نمیدونم چطوری باهاش برخورد کنم با اینکه بیشتر توجه ما به اونه اما خیلی زودرنج شده.

بابایی که از سر کار میاد اول سراغ ساره میره و بغلش میکنه اما وقتی که پیش شما میاد خیره بهش نگاه میکنه و اونم زود پیش ساره میره.🤗

یه لحظه هم نمیتونم ازش غافل بشم مخصوصا اگه کاری داشته باشم جرات نمیکنم با شما تنهاش بگذارم آخه مدام میخواد شما رو از سر جات بلند کنه.

همش دوست داره شما رو توی دلش بگذارم حتی وقتی که خوابی! چند روزی هم هست که با تشکت بغلت میکنه و من باید همه ی حواسم پیشش باشه.🤔

فعلا که برخورد باهاش برام خیلی مشکل ساز شده!

میدونم که شما رو خیلی دوست داره و عاشق بغل کردته اما باید یه کم صبر کنه تا شما بزرگتر بشی و بتونه باهات بازی کنه.

دیشب دایی سیدعلی اینا اومدن اینجا و زندایی بهش گفت که اگه ۵ شب بلندت نکنه یه جایزه داره انگار کارساز بوده و امروز کاری به کارت نداشت!😊

امیدوارم همبازی و همدمهای خوبی برای هم باشید.

عزیزکم

خیلی دوستت دارممممممممم😊




 

پسندها (12)

نظرات (10)

✿‿✿𝑀𝑜𝑏𝑖𝑛𝑎✿‿✿✿‿✿𝑀𝑜𝑏𝑖𝑛𝑎✿‿✿
14 تیر 98 22:48
عزیزممممم😍
چقد نمکه😋
مامان و بابای حلما و حسینمامان و بابای حلما و حسین
14 تیر 98 23:15
زمینی شدن امیرعباس عزیز مبارک
انشاءالله زیر سایه امام زمان و در پناه خدا کنار مامان بابای عزیزش بزرگ بشه .💟💟🌺🌺

 
مامانی امیرعباس و ساره
پاسخ
مرسی گلم
انشاالله که همین طور باشه
مامان صدرامامان صدرا
15 تیر 98 1:54
قدم کوچولوش مبارک❤❤❤
مامانی امیرعباس و ساره
پاسخ
ممنون عزیزم انشاالله😊
مامان صدرامامان صدرا
15 تیر 98 2:32
❤❤❤
🥀نوزیتا🥀🥀نوزیتا🥀
15 تیر 98 12:16
خدا حفظش کنه
🌼 نوشین 🌼🌼 نوشین 🌼
15 تیر 98 15:43
خدا حفظش کنه خیلی نازه😍😍
 
مامانی امیرعباس و ساره
پاسخ
مرسی گلم شما لطف داری😊
عمه فروغعمه فروغ
17 تیر 98 11:35
خدا هر جفتشون رو حفظ کنه😘
مامانی امیرعباس و ساره
پاسخ
مرسی گلم 🤗
طاهرهطاهره
20 تیر 98 2:00
قدمش مبارک وپرازخیروبرکت باشه عزیزم.آرمین من یک کیلوونهصدبه دنیااومد.خ غصه خوردم وروزهاروشمردم تایک سالش شدوکمی جون گرفت.مادربودن سختترین وشیرین ترین کاردنیاست.
مامانی امیرعباس و ساره
پاسخ
ممنون عزیزم
بله واقعا هم همینطوره مادر بودن خیلی سخته اما شیرینیش رو با هیچ چیز توی دنیا نمیشه عوض کرد
یلدا
24 تیر 98 10:39
ای جانممم. چقدر ناز و شیرینه
مامانی امیرعباس و ساره
پاسخ
مرسی گلم شما لطف داری😘
یلدا
26 تیر 98 10:54
😘💕💕