ختنه کردن امیرعباس😁
سلام پسرکم😍
شنبه بعدازظهر یعنی ۲۹ تیرماه رفتیم خونه ی آقاجون.
شما با خانومجون رفتی حمام. اول ساده جون رفت و بعد شما.
خاله راضی و حسناجون هم اونجا بودن.😙
ساعت ۴ و ربع بود که آجی ساده رو پیش خاله راضی گذاشتیم و رفتیم بیمارستان عسگریه برای ختنه کردن شما.😐
لحظات پراسترسی بود.
شما هنوز زردی داری ولی دکتر گفت که میتونیم برای ختنه کردن شما اقدام کنیم.
کلی بچه آورده بودن در سن های مختلف.
شما با خانومجون رفتی داخل اتاق و من بیرون توی سالن منتظر بودم. وقتی اومدین بیرون خواب بودی و خانومجون قنداق کرده بود تا تکون نخوری و درد نداشته باشی.
تا دیدمت بغلت کردم و نشستم. گریه ام گرفته بود هرچند که تو خواب بودی و آروم.😢
خانومجون گفت که اولش گریه کردی اما بعد که آوردنت بیرون آروم شده بودی.
آنقدر استرس داشتم که اصلا فراموش کردم ازت عکس بگیرم.😐
ساعت ۴ نوبت داشتیم اما دیرتر رسیدیم و یه کوچولو کارمان طول کشید.
شماره ی قبض ما ۴ بود.
توی ماشین اول خواب بودی اما بعد بیدار شدی و شیر خوردی.
نزدیک خونه آقاجونینا که رسیدیم کلی گریه کردی و منم پابه پات اشک می ریختم.😣
قرار شد چند روزی رو خونه ی آقاجون باشیم تا بهتر بشی.
توی خونه یهو شروع کردی به گریه کردن و حتی وقتی شیرت میدادم توی شیرخوردن گریه میکردی و شیر میخوردی و هق هق میکردی.😟
خیلی سخت بود و منم کلی گریه کردم. دیدن گریه هات واقعا برام عذاب آور بود.
یه کم خوابیدی و بعد با گریه از خواب بیدار شدی. گفته بودن اولین ادرار رو که میکنی خیلی اذیت میشی و شما واسه همین گریه میکردی. البته قبل از اینکه ادرار کنی تا رسیدیم خونه پی پی کردی و خانومجون عوضت کرد.
کلا بچه ی آرومی هستی و به درد خیلی گریه نمیکنی.
شب هم خیلی گریه نکردی، فقط زود به زود بیدار میدی و شیر میخواستی.😴
یکشنبه صبح تا ظهر بیدار بودی و همش میخواستی شیر بخوری. نمیدونم انگار سیر نمیشدی شاید شیر من کم شده بود. خانومجون زود به زود عوضت میکرد و پماد به پات می زد و قنداقت میکرد.🤗
ساره جون هم حسابی خوشحال بود که خونه ی آقاجون بودیم و حسابی با بچه ها بازی می کرد.
بعدازظهر خوب خوابیدی و هر یک ساعت بیدار میشدی و شیر میخوردی.😊
فقط موقع عوض کردنت یه کم اذیت میشدی و گریه میکردی.
کلا دو سه روزه که صبح تا ظهر بیداری و میخوای شیر بخوری یا باهات حرف بزنیم.
دوشنبه هم همینطور بودی.
ساعت ۱۰ گذاشتمت پیش خانومجون و با ساره رفتیم مدرسه شون تا بقیه ی کارهای ثبت نامش رو انجام بدیم.
کارمون یه کم طول کشید و وقتی که برگشتیم شما کلی گریه کرده بودی و شیر میخواستی.😐
ظهر، خانومجون بردت حمام و شما انگار کیف کرده بودی آخه دو روز بود که آب به پوستت نرسیده بود. بعدش حسابی خوابیدی.😙
توی این چند روز خاله ها و دایی ها هم بهمون سر زدند و تبریک گفتند مسلمون شدنت رو.😚
شب میخواستم بیام خونه اما بابایی گفتند یه روز دیگه خونه ی آقاجون بمونیم تا بهتر بشی.
حال خودم هم زیاد خوب نیست. سینه هام درد میکنه و سرش زخم شده. سرم گیج می ره و انگار دچار کمبود خواب شده بودم.😣
دیروز هم خونه ی آقاجون بودیم و صبح تا ظهر خیلی گریه میکردی. بعدازظهر آروم بودی و شب دوباره شروع کردی و نمیدونم چرا سیر نمی شدی. تا آخر شب همینطور بودی و خودم حالم بدتر از تو. خانومجون میگه شیرت کمه و اگه همینطور باشه باید یه کم شیرخشک بهت بدم.😐
انشاالله که اینطور نشه و سیر بشی با شیر خودم آخه اصلا شیر خشک رو دوست ندارم.
وسایلمون رو جمع کردیم و با بابایی اومدیم خونه.تا خونه گریه میکردی و آروم نمی شدی.
وقتی رسیدیم شیرت دادم و خوابیدی.
خداروشکر انگار زردی داره کم میشه و پوستت خوب میشه.😊
امروز هم تا ظهر بیقرار بودی. صبح رفتیم پایین، خونه ی مادرینا و دیدیمشون. الان هم شیرت رو خوردی و خوابیدی.
خیلی دوستت دارم عزیز دلم😚😚😚😚
اولین خوابت بعد از اینکه از بیمارستان اومدیم👇
امیر عباس و حسنا