امیرعباسامیرعباس، تا این لحظه: 4 سال و 10 ماه و 2 روز سن داره

برای امیرعباس گلم

خاطرات پسر گلم

اولین شکست عشقی🤔

1400/1/31 23:50
201 بازدید
اشتراک گذاری
عزیز دلم سلام✋

امشب بالاخره عزمم رو جزم کردم تا برات بنویسم.😁

خیلی وقته که درست برات ننوشتم.🙄

نمیدونم چرا اما واقعا مشغله هام زیاده و از این بابت ازت عذر میخوام (خیلی عذاب وجدان دارم احساس می کنم اونقدر که باید، نمیتونم برات وقت بگذارم😐)

امشب میخوام برات از اولین شکست عشقیت!! در زندگیت برات بگم🤔

یکشنبه ی هفته ی گذشته بود که بالاخره تصمیمم رو عملی کردم و از شیر گرفتمت😣

تقریبا یک سال و ده ماهت شده.

و چند دلیل برای این کار داشتم: اول اینکه خیلی شیر می خوردی، دوم این شیرخوردنت باعث شسده بود که توی روز نهایتش یک وعده غذا بخوری اونم نه کامل! دندونهات هم که داشت خراب میشد. و یه دلیل دیگه هم آغاز ماه مبارک رمضان بود و برای من خیلی سخت بود با این شرایط روزه گرفتن.👌

روانشناسان به این مرحله ی زندگی شما میگن اولین شکست عشقی.😶

الهی بمیرم برات که چقدر گریه کردی.😯

اوایل به شیر می گفتی عیش! بعد یه چند وقتی می گفتی عیشِ من! و بعد دیگه می گفتی عیش میقام! (شیر میخوام)

با تلخک شیرت رو گرفتم و چه لحظات سختی رو من و تو گذراندیم.☹

اولش خوردی و به روی خودت نیاوردی اما بعد از یه کم خوردن دیدی نمی تونی تحمل کنی و نگاهم کردی و خندیدی! و بهت که گفتم بده؟ گفتی بله و بلند شدی.😮

ظهر راحت خوابیدی اما بعد از یک ساعتی بیدار شدی و کلی گریه کردی و منم پابه پات اشک می ریختم.😭

بعدازظهر رفتیم خونه ی آقاجونینا. برای آقاجون ختم صلوات خانوادگی گرفته بودیم (آخه قلبش درد گرفته بود و بیمارستان بستری بود اما خداروشکر به خیر گذشت )

اونجا بیشتر توی دلم بودی وقتی بهم گفتند که چی شده و گفتم که از شیر گرفتمت زدم زیر گریه! (باورت میشه الانم که دارم برات می نویسم اشک توی چشمان جمع شده😣)

تا شب اونجا بودیم و بعد از اذان رفتیم مسجد برای حدیث کسا و حسابی خسته ات کردم(توی مسجد دیگه داشتی بهانه می گرفتی و شیر می خواستی)😞

وقتی خونه اومدیم بغلت کردم و برات لالایی خوندم و خوابیدی.

ساعت ۱ بیدار شدی و تا ساعت ۳ یه ریز گریه می کردی و شیر می خواستی و با هیچ چیز آروم نمی شدی. (فقط یه کم پیش مرغها بدونه و آروم شدی) فقط هم میخواستی بغل من باشی و می گفتی بغل! (بابات با از شیر گرفتنت مخالف بود و وقتی گریه هات رو می دید همش منو سرزنش می کرد که چرا این کار رو کردم 😑)

بعد دیگه کم کم از خستگی تووی بغلم خوابت برد.

ساعت ۵ دوباره بیدار شدی و شروع به گریه کردی تا ساعت ۶! و بعد دوباره خوابیدی.😢

شب سختی بود هم برای من و هم برای تو! (کلی گریه کردیم با هم!)

ساعت ۹ که بیدار شدی دوباره شروع به بهانه گیری کردی و رفتیم خونه ی آقاجونینا.😯

تا عصر اونجا بودیم. غصه ی تو یه طرف و دردی که خودم تحمل می کردم و امانم رو بریده بود از طرف دیگه🙄

شب دوم هم به سختی گذروندی. اما بهتر از شب اول بودی و دو بار بیدار شدی و گریه کردی و یک ساعتی دورت بردم تا خوابت برد..😟

شب سوم دیگه بهتر بودی و یه بار بیشتر بیدار نشدی و توی آغوش بابا خوابیدی.😌

و بعد دیگه آروم آروم با قضیه کنار اومدی و دیگه اصلا سراغ شیر رو نمی گیری.

وقتی میخوای بخوابی می گی لالا و یه کوچولو بغلت میکنم و دورت میبرم و می خوابی. بعضی وقتها توی دلم که نشستم می خوابی و لالایی برات میخونم و بعضی اوقات هم روی تخت می خوابی و بهم میگی بخواب. کنارت میخوابم و لالایی می خونم و می خوابی.💖

الان دیگه خداروشکر غذاخوردنت خیلی خوب شده و حتی دوست داری خودت غذا بخوری.😁

بماند که بعد از حدود ۱۰ روز بدن خودم هنوز با این قضیه کنار نیومده و یه کم درد دارم.😉

شبها دیکه راحت می خوابی گلم.😍

ببخش که دو ماه زودتر از شیر گرفتمت دراصل به خاطر خودت بود.😉

خیلی دوستت دارم عزیزم💓💓💓






پسندها (7)

نظرات (0)