امیرعباسامیرعباس، تا این لحظه: 4 سال و 11 ماه سن داره

برای امیرعباس گلم

خاطرات پسر گلم

شروع خوردنِ آبمیوه😘

عزیز دلم سلام از اول این هفته میوه دادن به شما رو شروع کردم البته با عصاره خوریِ صورتی و به قول ساره دخترونه ات😁 اولش زیاد دوست نداشتی اما دو روزه که بهتر میخوری. فعلا فقط سیب رو شروع کردم. انشاالله که سلامت باشی گلم😊 😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍 ...
12 آذر 1398

غذاخوردن امیرعباس و حسنا😍

عزیزکم سلام فرنی رو که خوردی و دوست داشتی. حریره بادام رو بیشتر. و دو سه روزی هست که سوپ خور شدی.😊 جمعه خونه ی آقاجونینا بودیم و خاله راضی به شما و حسناجون غذا میداد و شما با اشتیاق میخوردی.😘 و حسنا با گریه و کلی شکلک درآوردن ما و سرگرم کردن😉 نوش جونمون گُلای خوشگل😍😍😍 ...
10 آذر 1398

غذاخوردن امیرعباس😘

دوشنبه ۲۷ آبان ماه آغاز ۶ ماهگی و شروعِ غذاخوردن امیرعباس جان😊 اولین غذا: فرنی با آرد برنج ( که از دو روز قبلش با خرده برنج بومی درست کردم) و شیر مادر.😁 زحمت دادنش به امیرعباس رو هم ساره جون کشید.😘 آخه خیلی وقت بود منتظر این لحظه بود و هر روز دوست داره این کار رو خودش بکنه. هر بار با بسم الله دهنش رو باز میکنه و میخوره و بعد با الحمدلله اون قاشق تموم میشه. روز اول یه قاشق چایخوری بهت دادم. دیروز دو تا و امروز ۳ تا. خداروشکر انگار دوست داری.😍😍😍   ...
29 آبان 1398

پنج ماهگیت مبارک پسرکم😙

عزیزکم پنج ماهگیت مبارک👏👏👏 چقدر زود پنج ماه گذشت و چقدر زود به نیم سالگی ات نزدیک می شویم😊 بلند برایمان می خندی.🤣 وقتی صدایمان را می شنوی مخصوصا صدای ساره را، ه طرف صدا برمی گردی حتی اگر بالای سرت باشیم سرت را به طرف بالا میچرخانی و نگاه میکنی.😉 از دیدن تصویر خودت در آینه کلی لذت میبری و ذوق میکنی. صورتت را که میشویم می خندی.😘 میتونی دمر بیفتی اما خیلی انگار علاقه ای نداری و در این ماه دو سه بار بیشتر دمر نیفتاده ای.😁 قبلا روی پایت نمی ایستادگی اما یک هفته ای میشه که وقتی میگیریمت دیگه روی پات می ایستی برای چند ثانیه.😊 علاقه ی زیادی به نشستن داری و حتی برای چند ثانیه هم بدون کمک می نشینی.🤗 عاشق یکی از عروسکهات (...
28 آبان 1398

دَمَر افتادن امیرعباسم😘

سه شنبه ۱۴ آبان ماه ساعت ۴:۱۵ بعدازظهر شما برای اولین بار به تنهایی دمر افتادی فدای شما بشم من عزیزم😍 روی بالش گذاشتمت و رفتم دستشویی، وقتی برگشتم دیدم روی پهلو تابیدی و آخرین تلاشت برای دمر افتادن رو کردی و بدون کمک من روی شکمت خوابیدی و سرت رو بالا گرفتی.🤗 بهت تبریک میگم عزیز دلم. اینقدر ذوق کردم و قربون صدقه ات رفتم که نگو.😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘   ...
28 آبان 1398

۴ماهگیت مبارک عزیزم😘😘😘

عزیزکم سلام یک ماه دیگر هم گذشت و شما ۴ ماهه شدی.👏 4ماهگیت مبارک عزیزم😍😍😍 دو سه روزیست یاد گرفته ای با دستات چیزها رو بگیری البته خیلی نگه نمی داری در حد دو سه دقیقه هست اما محکم می گیری.😊 دستات رو بیشتر وقتها جلوی چشمات گرفتی و بهش نگاه می کنی، یعنی خیره میشی به دستات و اونها رو برانداز می کنی. یاد گرفتی دستات رو توی دهنت می کنی. اکثر اوقات هر دو تاش رو با هم و خیلی خوشمزه اونها رو میخوری😁 نگاه میکنی و می خندی. خیلی کم بلند بلند می خندی اما همیشه لبخند به لب داری. دوست داری باهات حرف بزنیم و تا از کنارت میرم نق میزنی و گریه می کنی. هنوز دمر نمی افتی البته اگه به پهلو بخوابونمت تلاش می کنی و به پشت می افتی اما خوب خیلی هم...
6 آبان 1398

روزت مبارک کوچولوی من😙

روزت مبارک کوچولوی دوست داشتنی من غنچه باغ زندگی! خنده‌هایت باصفاست و لبخندت زیباست. با تو از ته دل می‌خندم و می‌گویم: کودکِ کوچکِ من! روزت مبارک🤗 اینم هدیه ی ما به شما در اولین روزِ کودکِ زندگی شما😘😘😘😘 ...
21 مهر 1398

۳ماهگی گل پسری من😙

پسرکم سلام این پست رو باید ۱۳ روز پیش برات می گذاشتم اما اصلا فرصت نکردم از یه طرف واکسن و تولد ۶ سالگی ساره و آماده کردنش برای مدرسه و ورودش به مدرسه و از طرف دیگه هماهنگ شدن با مهر و زود بیدارشدنها و تزئینات دفتر ساره و ... شما هم که ماشاالله در حال بزرگ شدنی و مدام میخواهی بنشینم و باهات حرف بزنم. و اما این پست: سه ماهگیت مبارک عزیزکم. و شما در پایان ۳ماهگی وقتی باهات حرف می زدیم لبخند میزدی و هرازگاهی خنده ی صدادار داشتی. صداهایی از خودت درمی آوردی مثل آقا و ... دستانت دیگه همیشه مشت نبود و یه کم باز نگه می داشتی. وقتی شما رو می نشاندیم روی مبل تعادل داشتی و سرت رو برای یه مدتی بالا نگه می داشتی. در حالت دمر...
9 مهر 1398

محرم ۹۸

عزیزم امسال اولین سالیه که شما محرم در کنار ما هستی. یه لباس سیاه از ساره داشتم که برات کوچیک بود و بابایی  رفت برات لباس سیاه خرید و عزادار آقامون امام حسین شدیم. چقدر روضه ی امام حسین رو دوست داشتی. بیشتر می رفتیم خیابان بی سیم خیمه حسینی مجمع جوانان شهید مفتح. شما حتی وقتی که خواب بودی تا توی خیمه می رفتیم بیدار می شدی و تا آخر روضه چشمهات رو باز نگه می داشتی حتی شده به زور و به اطرافت نگاه می کردی و آروم بودی. با حضرت ابوالفضل عهد بستم که اگه خدا بهمون بچه داد خادم آقامون بشه و خدا شما رو به ما داد. انشاالله که به عهد من وفا کنی عزیزم و لیاقت نوکری آقامون رو داشته باشی. شب اولی که آماده ی رفتن به روضه شدیم. ام...
23 شهريور 1398