امیرعباسامیرعباس، تا این لحظه: 4 سال و 11 ماه سن داره

برای امیرعباس گلم

خاطرات پسر گلم

جشن دندونی😘

عزیز دلم سلام✋ بالاخره شنبه ی این هفته یعنی ۱۱ مردادماه برات جشن دندونی گرفتیم.🤗 به خاطر کرونا خیلی استرس داشتیم اما خوب دیگه یه جشن کوچولو برات گرفتیم.😊 برات آش دندونی پختم (البته یه قابلمه ی کوچیک پختم چون همه این آش رو دوست ندارند😉) و آش رشته هم پختیم و برای همه دادیم.😄 یه کیک هم خاله راضی زحمت کشید و برات پخت و با هم تزئین کردیم.😁 و یه ژله هم درست کردم که البته یادم رفت ژله ی سفیدش رو بریزم و با امکاناتی که داشتم تزئین کردم😄 خاله زهره هم زحمت دوخت لباست رو کشید و خودم با نمد برات تزئین کردم و یه تاج نمدی هم برات درست کردم که البته نمیگذاشتی روی سرت باشه😁 الان ۴ تا دندون داری دو تا بالا و دو تا پایین که همش رو با ه...
15 مرداد 1399

پویش بزرگ کودکان_علوی ویژه سیزدهمین_جشنواره_غدیر

💗سلام به همه ی نی نی وبلاگی های عزیز💗 ساره و امیر عباس و پسرخاله هاشون (امیرعلی و امیر مهدی) در یک پویش ویژه ی عید غدیر شرکت کردند و نیازمند حمایت دوستان هستند.😊 لطفا اگه تلگرام دارید این عکس رو توی کانال محله پزوه (#محله_پزوه🔻🌴 POZVE@🌴) لایک کنید. یک دنیا سپاس🙏 شماره هاشون در پویش: 7⃣ ساره کشتکار 8⃣ امیرعباس کشتکار 2⃣ سید امیرمهدی و سید امیرعلی طباطبایی دوستتون داریم😍😍😍 ...
7 مرداد 1399

۱ سال و ۱ ماه و ۱ روزگیت مبارک پسرم😍

عزیز دلم سلام✋ چقدر لحظات زود می گذرند انگار همین دیروز بود که برای اولین بار تو را در آغوش کشیدم و انگار دنیا را به من دادند.😍 پسرکم😘 چقدر زود داری بزرگ می شوی و قد می کشی.😊 دیگه کم کم داری راه می افتی.😙 قبلا چند قدم که برمی داشتی می افتادی اما الان دو سه روزی هست که دو سه متری قدم برمی داری با حفظ تعادل (دستهات رو جلو می گیری و راه میری)😊 دیگه خودت به مبل و اینطرف و اونطرف که راه می ری دستت رو رها می کنی و مستقل قدم برمی داری.👌 تو قدم برمی داری و من دلم می رود.😍 خودت هم انگار که بزرگترین کار دنیا را کرده ای می ایستی و نگاهمان می کنی و می خندی تا تشویقت کنیم. 😄 عزیزکم 😍 کارهای دیگه ای که می کنی: - با هر آ...
30 تير 1399

هفته ای که گذشت+رویش دندانهای جدید😊

پسر گلم سلام✋ امروز ۱۱ روزه که از عملت گذشته.🤷‍♂️ خداروشکر الان دیگه خوبی 🙋‍♂️ اما هفته ی سختی رو پشت سر گذاشتیم 🤦‍♂️ هفته ای پر از تب و استرس و نگرانی.🤒 بعد از عملت تا یکی دو روز خوب بودی اما شنبه عصر به صورت ناگهانی تب کردی و تبت رفت بالا.🤒 خیلی می ترسیدم که نکنه خدای ناکرده تبت به بالا و من متوجه نشم و تشنج کنی.😢 تبت به سختی پایین می اومد و چند تا شیاف در دو سه روز برات گذاشتیم تا تبت کنترل بشه.😦 گفتیم شاید به خاطر عملت بوده که تب کردی اما دوشنبه عصر که بردیمت پیش دکترت، آقای دکتر گفت که تبت کاری به عمل نداره و شیاف هایی هم که داده فقط برای دردت بوده و خداروشکر جای زخمها و بخیه هات هم خوب بود و اثری از ...
22 تير 1399

💓ترخیص از بیمارستان💓

عزیزکم سلام در مورد عمل جراحی و وضعیتت در پست قبلی کامل توضیح دادم و برات حرف زدم. جمعه قبل از ظهر دکتر برگه ی ترخیصت را داد. خداراشکر نه تب داشتی و نه مشکلی. فقط یه کم بی قرار بودی و آروم نمی شدی و من فکر می کردم که به خاطر درد هست اما وقتی بابایی و ساره جان اومدند تا بریم آروم شدی و می خندیدی. انگار دیگه از محیط کیلینیک خسته شده بودی و می خواستی بری خونه. شب قبلش هم گریه می کردی اما عمه زهرا که اومد و یه کم باهات حرف زد آروم شدی و خندیدی. غیر از خاله مریم و خاله راضی و عمه زهرا به کسی نگفتیم که عمل داری. اما امروز به خانوم جون گفتم و کلی برات دعا کرد که بهتر بشی. خونه ی ساجده اینا هم دعوت بودیم اما به خاطر شما نرفتی...
15 تير 1399

خلاصی از دلهره ای سخت

امیرعباسم سلام میوه ی دلم سلام ثمره ی زندگیم سلام خدا را شکر که سالمی. خدا را شکر که در کنارمی و زندگی را برایم معنا می کنی. چقدر امروز روز سختی بود هم برای من و هم برای تو. گریه کردی و من پا به پایت گریه کردم. بی قرار بودی و من نمی دانستم برای رفع این بی تابی و بی قراری چه کنم. تمام ترفندهای مادرانه ام را به کار بستم تا در آغوشم آرام گیری و اشک نریزی تو اما حدود ۸ ساعت گرسنه بودی و تشنه و من نمی توانستم این دو را رفع کنم. دلم نمی خواست این پست را برایت بنویسم اما شاید بهتر باشد که بدانی که تحمل تمام این سختی ها به خاطر سلامتی خودت بوده است. امروز یعنی پنجشنبه ۱۲ تیرماه در یک سال و ۱۷ روزگی ات تو را به کیلینیک ...
12 تير 1399

اولین پارک بادی😍

پسرک دوست داشتنی من سلام😍 هفته ی پیش چهارشنبه شب (۴ تیرماه)، خانوادگی بعد از مدتها با عمه ها یکی دو ساعت رفتیم باغ غدیر.😊 شام هم الویه درست کردیم و دور هم نوش جان کردیم.🌯 و بابایی هم شما را برای اولین بار به پارک بادی در باغ غدیر برد و شما چه ذوقی کرده بودی و می خندیدی.😊 ( البته در وسایل پارک که نشستی روشن نبود و همینطور که خاموش بود بازی می کردی)😉 پسرم تا می‌توانی برایم بخند تا خستگی هام فراموشم شود. برایم بخند تا زندگی‌ کنم. برایم بخند که خنده‌های تو شیرین ترین و بهترین اتفاق دنیاست.   😊 پسر عزیزم نور چشمانم به خود می‌بالم که خداوند امانت ارزشمندی چون تو را به من داد و از او می‌...
11 تير 1399