امیرعباسامیرعباس، تا این لحظه: 4 سال و 11 ماه و 1 روز سن داره

برای امیرعباس گلم

خاطرات پسر گلم

واکسن دوماهگی

سلام عزیز دلم پنجشنبه ۳۱ مردادماه صبح اول آجی ساره رو گذاشتیم خونه ی آقاجونینا و شما رو برای چکابجواب بردیم پیش دکترت توی درمانگاه (خانم دکتر آقانیا). دکتر که دیدت گفت که خداروشکر همه چی خوبه هم وزنت،  هم قلب و گلو و .... بعد با بابایی بردیمت مرکز بهداشت واسه مراقبت دوماهگی و واکسنت با ۵ روز تاخیر. خداروشکر همه چی خوب بود فقط یه کم وزنت بالاتر از نمودارت بود که به خاطر اینه که شیر من چربه و شما یه کم تپل میشی تا وقتی که شیر میخوری، ساره هم همینطور بود و بعد به نمودارش برگشت. قد: ۵۸، وزن: ۶ کیلو و دور سرت ۳۹ برای واکسنت روی پای من نشستی و قطره فلج اطفال رو توی دهانت ریخت و به پای چپت هم واکسن زد. گریه کردی و با هق هق گریه ...
9 شهريور 1398

دو ماهگی و اولین عید غدیرت مبارک پسرکم😘

۱۷ مردادماه دو روزه که سعی میکنی صداهایی از خودت دربیاری، فکر کنم کم کم شروع به آقا گفتن و خندیدن بکنی. وقتی باهات حرف میزنیم توی چهره مون نگاه میکنی و گوش میدی. امشب خونه ی مادرینا بودیم، عمه لباس قرمز پوشیده بود، شما توی تشکت خوابیده بودی و نگاه میکردی. برای اولین بار دنبال کردن نگاهت رو به صورت ادامه دار دیدیم. عمه که حرکت میکرد شما با نگاهت دنبالش میکردی حتی با رفتن اون سرت رو بالا می کردی و از بالا نگاهش میکردی.🤗 راستی دو سه روزه که صدای جغجغه رو هم دوست داری، قبلا اصلا با صداش آروم نمی شدی و رفلکس نشون نمی دادی اما الان با صداش آروم میشی.😊 ۱۸ مردادماه امروز ظهر بردمت حمام. سایز لباسها و پوشکت رو یه سایز تغییر دادم ...
30 مرداد 1398

اولین ها😁

امیرعباسم سلام پنجشنبه ۳ مردادماه صبح رفتیم دوباره برای آزمایش زردی، آخه دکتر گفته هر دو هفته یکبار چک بشه. خداروشکر زردیت پایین تر اومده بود و ۱۰ شده بود.😄 ظهر که پوشکت رو عوض کردم حلقه ات افتاده بود: سرِ ۵ روز. زود افتاد پس معلومه شُکرِ خدا خوش زخمی گلم.😊 یه خبر دیگه هم اینکه شب پنجشنبه برای اولین اشک توی چشمات جمع شده بود و گریه میکردی تا من اومدم بهت شیر بدم. لبخند از همون اول خیلی میزدی اما هنوز انگار در واکنش به رفتار و اعمال و نگاههای ما نیست.😉 جمعه رفتیم خونه ی آقاجون و شما با خانومجون رفتی حمام. انشاالله از دفعه ی بعد خودم میبرمت حمام.😁 شنبه ۵ مروادماه امروز چهلمین روز زندگی شماست گل پسرم. مبارک باشه. دیگه ساعات بیداریت خیلی...
11 مرداد 1398

ختنه کردن امیرعباس😁

سلام پسرکم😍 شنبه بعدازظهر یعنی ۲۹ تیرماه رفتیم خونه ی آقاجون. شما با خانومجون رفتی حمام. اول ساده جون رفت و بعد شما. خاله راضی و حسناجون هم اونجا بودن.😙 ساعت ۴ و ربع بود که آجی ساده رو پیش خاله راضی گذاشتیم و رفتیم بیمارستان عسگریه برای ختنه کردن شما.😐 لحظات پراسترسی بود. شما هنوز زردی داری ولی دکتر گفت که میتونیم برای ختنه کردن شما اقدام کنیم. کلی بچه آورده بودن در سن های مختلف. شما با خانومجون رفتی داخل اتاق و من بیرون توی سالن منتظر بودم. وقتی اومدین بیرون خواب بودی و خانومجون قنداق کرده بود تا تکون نخوری و درد نداشته باشی. تا دیدمت بغلت کردم و نشستم. گریه ام گرفته بود هرچند که تو خواب بودی و آروم.😢 خانومجون ...
2 مرداد 1398

یک ماهگیت مبارک عزیزکم😚

پسر گلم سلام😙 دیروز اولین ماهگرد زندگی شما بود و شما یک ماهه شدی. بهت تبریک میگم عزیز دلم.🤗 و امروز اولین روز از دومین ماه زندگی توست.😊 دیروز صبح رفتیم مرکز بهداشت و خداروشکر همه چیز شما نرمال بود و روی نمودار. قد ۵۴ که ۴ سانت از دفعه ی قبل بیشتر شده بود، وزنت ۴ کیلو و دور سرت ۳۶.😄 فقط یه مقدار زردی داری که اونم به خاطر فاویسمته و تا یک ماه دیگه رفع میشه انشاالله.😊 بعدشم رفتیم خونه ی آقاجون و شما با خانومجون رفتی حمام و یه گل پسر تمیز شدی.😉 امیدوارم مراحل رشدت به خوبی طی بشه و مشکلی نداشته باشی عزیزم.😍 راستی دیروز ساجده اومد خونمون و یه سری عکس از شما گرفتیم: ...
27 تير 1398
1673 14 12 ادامه مطلب

دل نگرانی های من!

سلام پسرکم اول از همه عیدت مبارک. امروز تولد امام رضا هست و دومین ولادت هست که شما گذرانده ای اول تولد حضرت معصومه. دهه کرامت رو پشت سر گذاشتیم.😙 راستی امروز به قمری سالگرد ازدواج مامانی و بابایی و تولد آجی ساده هم هست. همش مبارک باشه😊 امروز بیست و هشتمین روز از زندگی توست و ما هنوز درگیر زردی شمائیم!😐 نگرانی از این زردی اعصابم را به هم ریخته. پنجشنبه دوباره رفتیم آزمایش و دوباره از شما خون گرفتند و با گریه هایت انگار قلبم را می فشردند. درجه ی زردی یه کم بالاتر رفته بود و ۱۲.۵ شده بود و من نگران تر از قبل شدم.😣 بدتر از همه هم اینه که هر کی می بینتت میگه زردی داره ها دکتر رفتین؟ خطرناکه ها! و این حرفها استرس مرا زیادتر...
23 تير 1398

روزهایی که گذشت🤗

عزیزم امروز بیستمین روز تولدته.😊 بیست روز توام با درد، استرس، گریه، شادی و ... گذشت دردهای من اما انگار تمامی نداشت.😣 دو روز اول بهتر بودم اما کم کم اثرات بی حسی از بدنم بیرون میرفت و درد تمام وجودم را فرامی گرفت. نه می تونستم بخوابم نه بشینم نه راه برم. صبح ها حالم بهتر بود اما بعدازظهر درد امانم را می برید. وقتی روی تخت دراز می کشیدم دیگه نمیتونستم از جام بلند بشم و بابایی یا خانومجون باید دستم رو می گرفتن و کمکم میکردن تا بتونم بلند بشم.😑 همه ی این دردها برام قابل تحمل بود وقتی که تو رو میدیدم که کنارمی و سالمی.😊 توی این چند روز خاله ها و دایی ها و عمه فاطمه اینا اومدن و شما رو دیدن. همشون میگفتن وای چقدر ریزه هست ...
14 تير 1398